عصر جمعه
بر شکوهِ خمودِ این شهر بیجان میایستد
سیگاری بر لب
دستی میکشد به ابر
تا مبادا ببارد
بر دل بیقرار من نیز
تا مبادا امیدی پر داده باشد به آسمان
نور
بیمار
تکیده از هوسِ ابر
دور از عاشقانههای برف
کفن میپوساند
بر حزنِ پاییزیِ دیوارها
سایه آلودِ هزار خاطرهی دور
حکایتِ سیرا، خیر و برکتش زیاد بود و هست. کمترینش این که در آشوبِ روزمرگیها، کتابها و شعرهایی که باید پیش از این بیشتر میخواندم را خواندم؛ هم بیشتر و هم دقیقتر؛ یکی از آنها همین گلستان سعدی.
مناسب احوال این روزگار، این چند خط را نیابتا هدیهی دوستان میکنم:
یکى را از ملوک عجم حکایت کنند که دست تطاول به مال رعیت دراز کرده بود و جور و اذّیت آغاز کرده تا به جایى که خلق از مکاید فعلش به جهان برفتند و از كُربت جورش راه غربت گرفتند. چون رعیت کم شد، ارتفاع ولایت نقصان پذیرفت و خزانه تهى ماند و دشمنان زور آوردند.
هرکه فریادرس روز مصیبت خواهد
گو در ایام سلامت به جوانمردى کوش
بنده حلقه به گوش ار ننوازى برود
لطفکن، لطف که بیگانه شود حلقه به گوش
آسمانِ تلخ
مبهوت
کرانه میپوشد
از دمِ مسلولش،
شکسته از شکوهِ عبوسِ شهر؛
آفتابِ کجتاب،
بیرمق؛
دردها،
مقسوم؛
منِ بیرؤیا
سرشار از طنینِ گمِ پرواز
بیابر و بیباران
نیستیهایم را مرور میکنم
مذاقِ تمامِ سیبهای ممنوعم را
بر شورهزارِ تنی بیآفتاب
رهِ میخانه و مسجد کدام است
که هر دو بر منِ مسکین حرام است
نه در مسجد گذارندم که رند ست
نه در میخانه کین خمار خام است
عطار
پ.ن. پس از سالها دوباره از همان سفرهای شیدایی
اینجا هم مسجد جامع شاهرود است؛ ۵:۳۰ صبح
نظر بدین ( ۱ )