در تنگنا و خفقان ترافیک، در آشوب صدای ماشینها و بوقهای انتقام، در تفاهم احمقانهی چراغهای
قرمز و عابران ناچار، به این میاندیشم که آیا مستحقم به چنین زنده بودنی؟...
حجمی از دودِ کبودِ اتوبوسی بیشرم، با غرشی حکیمانه، سرتابهپای وجودم را، قرین رحمت خویش
میسازد...
گمان میکنم که بعضی چیزها را فراموش کردهایم.
مثلاً یادمان رفته که آسمان، آبی رنگست و آنچیزی که مفهوم سایه را غنی میکند، شاخسار و برگ
بیدست نه آسمانخراشها و دود...
مثلاً اینکه بدانیم افق جاییست که کرانهی آسمان و زمین را به تفاهم میرساند و نه دلگیری چند
ساعتی که در خطوط نابسامان پشتبامها نصیبمان میشود.
مثلاً اینکه باران را نوید رویش و رحمت بدانیم، رؤیای شیرین بوی خاک و علف و طراوت بیمنتها و
خنکای نسیم و نه امید لحظهای تنفس بیدود و کابوس مکرر کارواش.
...
مدتهاست در این فکرم که از این حوالی بگریزم به ناکجایی که اینجا نیست؛ ناکجایی که مجبور
نباشم به یاد بیاورم بعضی چیزها را...
من عاشقمااا..این همه رو گفتم یادم رفت بپرسم شما اصلا رفتی از اینجا یا...؟ حال اقا فرزام رو چی؟ اینم از اون چیزاییه که نباید به روتون بیارین
|
|
من اولین باره اومدم اینجا..جو بلاگتون خیلی باحاله نوشته هاتون خیلی بهم فاز دادن
تورو خدا...کسایی مث شما هم از تهران برن دیگه چی میشه اینجا نگران نباشین..اون اتوبوسه همه رو قرین رحمت خودش قرار میده.شما هم به روی مبارک نیار شما به جاش یه جوری حال این اقای فرزام رو جا بیار..منم کلی خندیدم :D
|
|
احسنت احسنت
آقا دمت گرم كه حرف دل منو زدي. بعضي وقتا فكر ميكنم مال اين شهر نيستم... عجب جانورايي تو اين شهر زندگي ميكنن. مسؤولين يكي از يكي دروغگوتر و بيكفايتتر... مردم در حضيض حماقت. كافيه امشب يا فرداشب بري جردن يا فرشته يا وليعصر ببيني صف ماشينايي كه... چرخ ميزنن. سردرد عصرگاهي جزو برنامهي ثابت سيستم بيولوژيكي من شده. شديداً پايهي رفتن به شهرستانم. شهرستان كه نه يه دهي جايي كه واقعاً آسمون آبي باشه جايي كه مسؤولين محترم بيپدرمادر حتي با امواج راديو هم نتونن ...شعراشونو تو پاچمون كنن
لیشام: تو بيهمتايي علي عزيز! من در بلند مدت به طور جدي به اين قضيه فكر ميكنم. قضيهي پروژهي خيار هم در همين راستاست. اگه خدا بخواد و توان به ما بده، يه وبلاگ در مورد اين پروژه راه ميندازيم. خيلي خوشحال شدم علي جان. نميدونم چرا اين كامنت شما رو كه خوندم تالاپي دلم برات تنگ شد. يه كم سرم اين چند وقت شلوغه و خيلي دير ميرسم خونه. سعي ميكنم تو اين يكي دو هفته يه قرار بذاريم بريم بيرون هم ديداري تازه بشه و هم اختلاطي كرده باشيم. شاد باشي.
|
|
there is something wrong here,i cant send my messages any longer. I tryed to send another one but it doesnt work.im sorry.whats the problem?
لیشام: هيچ مشكلي نيست دوست عزيز فقط كمي محدوديت وجود داره و اون اين كه امكان كامنت گذاشتن پشتسرهم رو برداشتم. البته حمل بر جسارت نفرماييد ولي بعضي دوستان هستن كه ميان يه بات مينويسن و بدون جهت، كامنتدونيها رو پر ميكنن. عرض ارادت و ممنون از توجه و كامنتهاتون. شاد باشيد
|
|
I have just read´n the text beyond this one and this one. I have to say that your words are soooooooo sunny and your writing is better than great in my definition. I had lots of fun and Im kind of jelous on you because your life seem to be so pure and enjoyful. I wish there would be more ppl like you in Iran. There is a big need for such a pure vision to life. Have a great time and write more.
لیشام: ممنونم :)
|
|
ناکجاآبادها خیلی هم دور نیستند. ما از این همه کثیفی دل نمیکنیم و نمیریم.
لیشام: تا حدودي قبول دارم كه اينقدر آلوده شديم به وضعيت كه ديگه جزوي از تعريفمون شده و بدون اونها، خودمون رو از دست ميديم... به هر صورت بايد يه كاري كرد. اينطوري نميشه ادامه داد...
|
|
شهر من شهريست با خاکي به رنگ تشنگي/ با کبوترهاي زخمي آسماني سوخته سرخ وآبي را هميشه شهر من کم داشته/ شهر من شهريست با رنگين کماني سوخته شهر من آيينهها را بيتامل ميکشد/ شهر من شهر فريب و ننگ و نيرنگ و رياست دستها هر روز نعشي از صداقت ميبرند/ چشمها مثل يک بغض قديمي بيصداست عاقبت روزي از اين ويرانهها دل ميکنم/ ميکشانم نعش خود را تا دياري بينشان ميسپارم دستهايم را به دست بادها/ ميگذارم از قدمهايم غباري بينشان
|
|
هـمدردی
لیـشام عـزیز، بـهت حـق میدم که فـکر فـرار داشـته بـاشـی! بـراسـتی که شـما آنجا زنـدگانـید ولـی زنـدگــی نمیکـنید. بـدون که هـرجا بـری آسـمانـش خـیلی آبـیتـر از آسـمان تـهران خـواهـد بـود و هـوایش پـاکتر ولــی... راســتی آدمها چهقدر زود فـرامـوش میکـنـند ه
|
|
:(
لیشام: شما خودتون رو ناراحت نكنين...
|
|
وقتي متنتو خوندم با يه آه عميق و كلي تاسف اومدم كامنت بذارم كه حق داري و چه شهر نابسامان ناجوري شده اين پايتخت واين چيزا... كه كامنت جناب فرزامو ديدم، حسم پريد به جاش بااجازتون يه نموره خنديدم!! ببخشيد خلاصه...
لیشام: ما اصلاً به همين خندهي دوستانه كه هستيم... فقط اميدوارم كه به ماشين حقير نخنديده باشيد D:
|
|
داداش اينبار پيغام اول مال منه!!... و اما.... تو خودت منبع آلودگي هستي با اون ماشينت، عزيزم!! تازه شاكي هم هستي؟ گلي به گوشهي جمالت...! ضمناً حالا كجا؟ دور هم باشيم.
لیشام: اي فرزام! اي حسني! اي حسود! اگه بدوني من با همين ماشين چهقدر جلوي آلودگي وايسادم از اين حرفا نميزدي!!... دور هم كه هستيم، فقط ديگه كمكم دارم از اين شهر، حالم به هم ميخوره! از بركت وجود دوستاني مثل شماست كه هنوز بند اينجام :)
|
|
< وهم و الهام | آخرین نوشتهها | علفكنون >